از کودکی، یکی از آرزوهایم رفتن به آمریکا بود. بهعنوان یک کودک، آمریکا برایم همان سرزمینی بود که تمام آرزوها در آن به حقیقت میپیوندند؛ جایی که در یک روز بارانی، در طبقات بالای آسمانخراشهایش خبری از باران نیست؛ جایی که در آن میتوان به شهربازیهای عجیبوغریب رفت و در مراکز خریدش ظهور تمدنی جدید را به نظاره نشست.
رفتن به آمریکا برای کسی با سطح درآمدی من غیرممکن بود؛ اما امکان سفر به نمونه کوچک شده آن که در همین بغل دستمان و در حاشیه خلیج فارس قرار گرفته را داشتم. دبی آنطور که توصیفش را در مقالات خوانده عکس های برجها و مالهایش را دیده بودم، به آمریکایی که در ذهنم ساخته بودم، بیشباهت نبود.
در همین زمان با یکی از آشنایان اهل سفر که چند سالی هم در آمریکا اقامت داشته گپ و گفتی داشتم. برایم از شباهت مراکز خرید بزرگ دبی به مراکز خرید آمریکا گفت؛ از خدمات شهری که برایش یادآور تجربه آمریکای دهه ۸۰ میلادی بود. تصمیمم را گرفتم؛ باید به دبی میرفتم و این «آمریکای کوچک» را از نزدیک میدیدم. خواهرم هم در این تصمیم با من همراه شد و هفته بعد آماده رفتن شدیم.
دبی شهری است که در مدتی کوتاه از بیابانی خشک و بیآبوعلف تبدیل به پاتوق خوشگذرانی غربیها شده و در هر گوشه آن برجی بلند قد علم کرده است.
قرار شد با خواهرم دست به ماجراجویی در زیر کالبد شهری بزنیم که شاید بتوان آن را ویترینی برای نظام سرمایهداری در منطقه خاورمیانه دانست. جایی که هر کس بهاندازه وسع خود امکان برخورداری از تفریحات و گردشگری را دارد و زندگی بهشدت طبقاتی در آن جریان دارد.
پس از کلی بالا و پایین کردن هتلها در اینترنت، هتلی پنجستاره در محله «الرقه» را انتخاب کردیم. عکسهای هتل چشمگیر بود. تلویزیون بزرگ، حمام واندار، سالن بدنسازی، استخر و البته صبحانه سلف سرویس با کلی غذاهای خوشمزه که با دیدن عکسهایشان هم آب از دهانمان راه افتاد.
پس از تحمل صف طولانی بانک و اختصاص یک روز برای دریافت حواله ارز مسافرتی، بالاخره روز موعود فرا رسید. با خواهرم به فرودگاه رفتیم و پس از تحویل بار از گیت عبور کردیم. پشت گیتهای فرودگاه امام گویی زندگی متفاوتی در جریان بود. زنان و مردان آسیایی، عرب و چندتایی گردشگر غربی در سالن همهمه میکردند.
بعضی مسافران سراغ خرید زعفران و خاویار را از غرفهها میگرفتند و برخی گوشیهایشان را بالا و پایین میکردند. صداهای مردمی که با زبانهای مختلف صحبت میکردند گویی در هم تنیده شده بود. فضای امروز فرودگاهها احتمالا چیزی شبیه به فضای بازارهای شهرهای بزرگ در گذشته است. احتمالا آن موقع هم مردم از ملیتهای مختلف با پوششها و چهرههای گوناگون در بازارها همین طور در کنار یکدیگر قرار میگرفتند و تجربه مشابهی را داشتند.
کنار پنجره کوچک شیشهای که مخصوص تحویل ارز مسافرتی است ایستادم و پس از تحویل برگه بانک و نشان دادن پاسپورتها به متصدی، دلارهایمان را گرفتم. باورم نمیشود که آن همه ریال تبدیل به همین چند برگه کوچک اسکناس صد دلاری شده است.
پروازمان شبیه به همه پروازهای دیگر است و پس از وقفههای معمول و جاری، از تهران بلند شده و در دبی به زمین مینشیند. در فرودگاه دبی چندین صف برای بررسی پاسپورتها وجود دارد. بههمراه بقیه مسافران در صف برای رسیدن به باجهها منتظر میمانیم. پنج یا ۶ مرد عرب با پوشش مخصوص عربها، هر یک پشت یک گیت شیشهای نشستهاند و هر بار یک کدامشان با علامت دست اشاره میکند که مسافر بعدی به سمتش برود. رفتارشان جوری است که انگار از بین مسافران دست به انتخاب میزنند و اینطور نیست که هرکس بهمحض خالی شدن گیت وارد شود؛ باید منتظر اذن متصدیها بمانیم.
یک دوربین اتوماتیک با پایهای چرخنده جلوی گیت است و از هرکسی که وارد میشود عکس میگیرد. مردی که پشت سرم ایستاده میگوید:
از مردمک چشم عکس میگیرند؛ مثل اثر انگشت میمونه؛ اینجوری همهجا شناساییات میکنن.
من از یک گیت و خواهرم از گیت دیگر از مسیر کنترل گذرنامه عبور میکنیم.
بر اساس آنچه هماهنگ کرده بودیم، انتظار داشتیم هنگام ورود، برای ترانسفر به استقبالمان بیاییند؛ اما هرچه میگردیم، کسی نیامده و خبری از ترانسفر فرودگاهی نیست. با توجه به هزینه بالای رومینگ موبایل، بالاخره تصمیم میگیریم قید تماس گرفتن با مسئول ترانسفر را بزنیم و خودمان با مترو بهسمت هتل برویم.
متروی دبی به فرودگاه متصل است؛ البته که به سبب بزرگی فرودگاه باید مسافت زیادی را پیاده برویم. چون دلمان میخواهد تجربهای از فضای بیرونی داشته باشیم، بهجای مترو با اتوبوس بهسمت هتل میرویم. هوا بهشدت گرم است.
از روی کنجکاوی هزینه تاکسی را میپرسم و میفهمم که هزینه آن بههیچوجه با جیب ما همخوانی ندارد.
در دبی رانندگان تاکسی و اتوبوسها اکثرا هندی و بنگلادشی هستند؛ با لهجه خاص خودشان و با لحنی متفاوت انگلیسی صحبت میکنند و همین، ارتباط برقرار کردن با آنها را سخت میکند.
رانندگان کنار هم زیر پلی ایستاده و تند تند با هم حرف میزنند و بعضی سیگار دود میکنند. سرو شکل مرتبی دارند. شاید اگر پیش از سفر این تصویر تجمع و همهمه رانندگان هندی را نشانم میدادند، فکر میکردم مربوط به ایستگاه تاکسیهای بمبئی یا کلکته باشد؛ اما اینجا دبی است!
بعد از کمی انتظار اتوبوس میرسد. خیلی نو و تمیز است و بهجز ما دو نفر هیچکس در آن نیست. از روی نقشه مسیر متوجه میشویم که اتوبوس در ایستگاه «الرقه» توقف دارد. در طول مسیر پس از عبور از محیط بیابانی وسیع، برجهای دبی خودنمایی میکنند. برجهایی نوساز که به شکلی منظم در یک سوی اتوبان گویی بهیکباره از زمین سربرآوردهاند. پس از ورود به شهر و رسیدن به ایستگاه الرقه، پیاده میشویم.
بزرگراه شیخ زائد دبی منبع عکس: ویکی پدیا
هوا بهشدت شرجی و گرم است. حس و حال لحظهای را دارد که در زودپز را باز میکنی و یک دفعه بخار داغ گوشها و صورتت را فرا میگیرد. کسی در آن حوالی نیست که آدرس بپرسیم. مجبور میشویم برای پرسیدن آدرس بهسمت خانوادهای برویم که حدود ۲۰۰ متر با آنها فاصله داریم.
پدر خانواده لباسهای سنتی عربی به نظر گرانقیمتی به تن دارد؛ پسر خانواده اما پیراهن اسپرت و شلوار جین پوشیده است. به انگلیسی با پدر خانواده صحبت میکنم؛ اسم هتلمان را میگویم و آدرس میپرسم. میگوید هتل محل اقامت آنها هم نزدیک هتل ما است و به اتفاق هم، راهی میشویم.
در مسیر برایم توضیح میدهد که از عراق به دبی آمدهاند. سفر من در بحبوحه حضور داعش در عراق است. از حضور داعش در عراق و وضعیت کشور آنها کمی حرف میزنیم و میگوید بهدلیل وضعیت امنیتی عراق، راهی این سفر شدهاند. خانواده خوشمشربی هستند و به شیوه تمام عربها، مهماننواز.
دعوت میکنند که اگر دوست داشتیم به آنها سر بزنیم. هتلشان را به ما نشان میدهد و بعد هم به ساختمان ته خیابان که هتل ماست اشاره میکند. بعد از تشکر و خداحافظی وارد هتلمان میشویم. لابی هتل هوایی شبیه به بهشت دارد و امکان رهایی از جهنم گرم و شرجی دبی را به آدم میدهد.
متصدی هتل میگوید که باید هزینهای بابت مالیات بپردازیم. میگویم که هزینه رزرو هتل را روی تور پرداختهام؛ اما متصدی با اشاره به تابلویی که کنار میزش گذاشته میگوید این هزینهای است که دولت امارات می گیرد و ربطی به هتل ندارد.
به ناچار میپذیرم و هزینه را پرداخت میکنم. کارگری هندی یا بنگلادشی کولههایمان را برداشته و بهسمت آسانسور میرود؛ ما هم به دنبالش راهی میشویم. در نگاه اول میفهمم که تلویزیون و تخت اتاق به آن بزرگی نیست که در عکس دیده میشد و با تکنیکهای عکاسی آن را آنطور جلوه دادهاند؛ اما دیگر جای گلایه نیست. کمی استراحت میکنیم تا برای شروع ماجراجویی خود در آمریکای کوچک آماده شویم.